وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر بهرامی بهرامی حصاری» ثبت شده است

 ای بره ی زخمی شده!  با گرگ درد دل نکن.

با زندگی بازی و بازی را چنین مشکل نکن.

 *

تو زخم خوردی به جای او تو هستی متهم

تو لااقل دیگر، وکیلت را همان قاتل نکن!

 *

وقتی کماکان می چکد، خون تو از دندان او

با گرگ ظالم صحبت از دنیای نا عادل نکن

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

 پیدا نخواهد شد برای رفتن ات راهی رفیق!

وقتی رهایی را تو از ، صیاد می خواهی رفیق!

 *

ضد تبر بودن حمایت از درخت و باغ نیست

باید علف ها را در آری از زمین گاهی رفیق!

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.

گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.

 *

مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام

حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.

 *

با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را

گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری

من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.

 *

بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت

می روم پیدا کنم راه تماس دیگری

 *

می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود

غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

 افسوس بوسه ای هم، خوبان نمی فروشند.

ما می خریم اما، آنان نمی فروشند.

 *

با قدرت خرید، یک بوسه می توانی

صاحب شوی دلی که خوبان نمی فروشند.

 *

هر جا که رایگان شد، آن عاقبت به خیری

هشدار چون به غیر از، پالان نمی فروشند.

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

 همان اول به تو گفته است و دیگر بر نخواهد گشت.

کسی که رفته از این در، از این در برنخواهد گشت.

 *

سوار اسب تک شاخ سفید و بالدار خویش

اگر با پای خود رفته است، با سر بر نخواهد گشت.

 *

نشو خیره به این جاده، جز از کوه غرور تو

همان شهزاده ی زرینه افسر بر نخواهد گشت.

 *

به آن صیّاد ثابت کن، از این دریای بی ماهی

که این غواص بی صندوق گوهر بر نخواهد گشت.

  • بهرام بهرامی حصاری

 شعر آدم برفی 1: 

دختر به حیاط خانه زل زد با ذوق

 از پنجره، با خیال آدم برفی!

 *

با حسرت برف بازی و آزادی

 می گفت : که خوش به حال آدم برفی!

  *

ترسید که سرما بخورد بیچاره!

 می سوخت دلش به حال آدم برفی!

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

 شعر آدم برفی 2: 

آفتاب است و پر از واهمه آدم برفی

می کند با خودش این زمزمه آدم برفی :

 *

من نمی خواهم از این خلوت خود دور شوم!

دوست دارم که بمانم همه آدم برفی.

 *

بر سر کاج به او گفت کلاغی زیرک:

بس کن این ناله و این همهمه آدم برفی!

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

ما را غم نان و نمکی  داد به کشتن

سدیم که آن را ترکی داد به کشتن

 *

شاکی نشو از گله ی زاغان گرسنه

این مرزعه را آدمکی داد به کشتن

 *

چون حاصل ابر و مه و خورشید و فلک را

چیدیم و اگرچه، کپکی داد به کشتن

 *

  • بهرام بهرامی حصاری

چنین تان می بینم:

که زرتشتی را 

بر سر دو راهی

بودایی را

در آستانه ی بتخانه ای

به پاسداشت خدایان!

  • بهرام بهرامی حصاری