شعر آدم برفی 2
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۱۹ ق.ظ
شعر آدم برفی 2:
آفتاب است و پر از واهمه آدم برفی
می کند با خودش این زمزمه آدم برفی :
*
من نمی خواهم از این خلوت خود دور شوم!
دوست دارم که بمانم همه آدم برفی.
*
بر سر کاج به او گفت کلاغی زیرک:
بس کن این ناله و این همهمه آدم برفی!
*
من و تو هر دو در این کوچ مهاجر هستیم.
و کسی نیست جدا از رمه، آدم برفی!
*
گفت : من دوست ندارم بشوم چشمه و رود!
ماند باید به دو صد دمدمه آدم برفی!
*
دوست دارم که زمستان ابدی باشد و من
زنده باشم و در آن خاتمه آدم برفی.
*
آن جهان دیده به او از سر دلسوزی گفت:
نشوی تبرئه در محکمه آدم برفی!
*
(بنشین بر لب جوی و گذر عمر بببین)
و ببین عاقبت این همه آدم برفی!
(شعر از بهرام بهرامی)