چنین تان می بینم:
که زرتشتی را
بر سر دو راهی
بودایی را
در آستانه ی بتخانه ای
به پاسداشت خدایان!
چنین تان می بینم:
که زرتشتی را
بر سر دو راهی
بودایی را
در آستانه ی بتخانه ای
به پاسداشت خدایان!
تا رویش لاله ها
با نیلوفر ها پای می کوبم.
تا باد ناگزیری از باغ بگذرد،
صد بار یا هزار
از دریافت آهنگ های خود بهره برده ام.
روزی که در برابر سرنوشت و مرگ
زانو زده ام
سیل رخوت آمد
همه جا را پر کرد!
آه! ای دسته ی زاغان دوزیست!
بی خبر از قفس نامرئی
ای که هر قدر به نابودی تان افزودند
بیشتر حس سعادت کردید!