غزل : شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!
شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!
زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!
*
لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن
در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!
*
سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو
در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!
*
سر دوانده عشق را در قلب ها، غول ریا
- مثل موشی که در انبار پنیر افتاده است! -
*
گربه را در خواب مصنوعی فرو برده است و خود
مست در قصر طلایی و حریر افتاده است!
*
شاعران چشم جهانند و چه سود؟ این پنچره
بس حریصانه به کابوس حصیر افتاده است!
*
مثل آن شطرنج بازی که او را مهره ای
کرده جادویش، و او در قعله گیر افتاده است!
*
موی خود را از فراز قلعه آویزان نکن
شاهزاده در شب حیله اسیر افتاده است.
*
قهرمان، شمشیر خود را کرده آویزان و بعد
دربه در دنبال حرف فالگیر افتاده است.
*
شهر دیگر پهلوانی را نخواهد دید چون
معرکه در دست مرد مارگیر افتاده است.
(غزل از : بهرام بهرامی حصاری)
- ۰۳/۰۲/۲۸
ایام به کام
دعوت می کنم برای انتشار سریع و ساده یادداشت ها و تصاویر و ارتباط بیشتر با خوانندگانتان از شبکه اجتماعی ویترین استفاده نمایید
+ الان نام کاربریتون ازاد است
با سپاس