شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!
زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!
*
لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن
در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!
*
سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو
در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!
*
شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!
زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!
*
لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن
در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!
*
سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو
در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!
*
مثل یک برگ که پاییز زمین خواهد خورد
پرچم زرد ریا نیز زمین خواهد خورد.
*
جنگل نخوت او در دهن ارّه ی مرگ
مثل خاک ارّه ی ناچیز زمین خواهد خورد.
*
آن مترسک که پدرخوانده ی زاغان شده است
در دهان درّه ی جالیز زمین خواهد خورد.
*
چنین تان می بینم:
که زرتشتی را
بر سر دو راهی
بودایی را
در آستانه ی بتخانه ای
به پاسداشت خدایان!
تا رویش لاله ها
با نیلوفر ها پای می کوبم.
تا باد ناگزیری از باغ بگذرد،
صد بار یا هزار
از دریافت آهنگ های خود بهره برده ام.
روزی که در برابر سرنوشت و مرگ
زانو زده ام
سیل رخوت آمد
همه جا را پر کرد!
آه! ای دسته ی زاغان دوزیست!
بی خبر از قفس نامرئی
ای که هر قدر به نابودی تان افزودند
بیشتر حس سعادت کردید!
مثل یک قهوه پس از سیگار و درک خلسه ای!
یا که سیگاری پس از قهوه و شوق پرسه ای!
*
مثل آن لحظه که قصری را به نامت می زنند!
یا که نا غافل فرستد نازنینی بوسه ای!
*
گیرم که تو ارّه ای و نه خاک ارّه.
گیرم تو هیولای تمام درّه!
بهمن که فرو ریخت چه فرقی دارد؛
در درّه تو گرگ بوده ای یا بره؟
(رباعی از : بهرام بهرامی حصاری)
دردم، آن قدر که بشناسی نیست؟
یا در دل تو نقطه ی حساسی نیست؟
چون جوجه که دست کودکی می نالد
از دوری مادرش و احساسی نیست!
(رباعی از : بهرام بهرامی حصاری)
نه رهگذر کوچه ی آنها هستیم.
نه یک کک قالیچه ی آنها هستیم.
شطرنجی می زنند و در آن ماهم
یک مهره ی بازیچه ی آنها هستیم.
(رباعی از : بهرام بهرامی حصاری)
فواره ی خود فریبی ام گر باشم
یک خواهش بیهوده ام و می پاشم
آمرزش خورشید هدر رفت اگر
مشکل ز چراغ نیست من خفاشم.
(رباعی از : بهرام بهرامی حصاری)